loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

داستان,داستانک,داستان آموزنده,داستان های آموزنده,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان ظنز,داستان های طنز,داستان خنده دار,داستان های خنده دار,داستان جالب,داستان زیبا

آخرین ارسال های انجمن

مرد خوشبخت(داستان آموزنده)

naser بازدید : 1303 شنبه 10 تیر 1391 : 1:49 ق.ظ نظرات (0)

داستان آموزنده

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: `نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند`.


تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت:

فقرواقعی!!!

naser بازدید : 1529 جمعه 22 اردیبهشت 1391 : 13:35 ب.ظ نظرات (2)

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

 

نظرجالب ریاضیدان درمورد زن ومرد

naser بازدید : 1620 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 : 1:00 ق.ظ نظرات (0)

روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:....


اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....

 

بزرگ مرد!!!

naser بازدید : 1325 شنبه 09 اردیبهشت 1391 : 1:23 ق.ظ نظرات (2)

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.


پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به ...

داستان بسیارجالب سنجش خود

naser بازدید : 1414 جمعه 08 اردیبهشت 1391 : 0:47 ق.ظ نظرات (0)


پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد.

بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.

مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» 

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...

 

داستان بسیار جالب وآموزنده

naser بازدید : 1601 جمعه 08 اردیبهشت 1391 : 0:27 ق.ظ نظرات (0)

 

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت،

کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه

. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
- آهای، آقا پسر!

 

داستان عاشقانه حرف دل

naser بازدید : 1427 جمعه 08 اردیبهشت 1391 : 0:22 ق.ظ نظرات (0)

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.

اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.

هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…

بعد از یک ماه پسرک مرد…

 

عارف پیر وپادشاه جوان

naser بازدید : 1333 سه شنبه 05 اردیبهشت 1391 : 15:11 ب.ظ نظرات (0)

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشابود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت:

 

لبخنددلنشین

naser بازدید : 1293 سه شنبه 05 اردیبهشت 1391 : 15:08 ب.ظ نظرات (0)

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
 هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
 او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
 شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد …

 

بازگشت پدر

naser بازدید : 1337 یکشنبه 03 اردیبهشت 1391 : 11:38 ق.ظ نظرات (1)

خفه کرد اینقدر زنگ خونه رو زد. شلوارمو پوشیدم و رفتم جلوی در . بازم اخطاریه برای بابا. پرتشون کردم روی میز وسط اتاق.
بلوزمو پوشیدم ، کتری رو گذاشتم روی گاز. تا ساعت دوازده داشتم تو روزنامه ها دنبال کار می گشتم.صدای تلفن اومد. سینا بود ، آدرس یه آژانس و داد گفت شاید برادرش یه کارایی بتونه برام بکنه.
حاضر شدم. از خونه زدم بیرون .یه شخصی نگه داشت.یه مسافتی رو رفتیم باید سوار یه ماشن دیگه می شدم.عقب نشستم از تو جیبم پول در آوردم و دادم راننده. آدرس آژانس و بهش دادم گفت :" می خوای کار کنی؟ " گفتم : "آره."
- چرا شخصی کار نمی کنی؟
-" ماشین ندارم "
-پس آشناست"
گفتم : می شه
گفت " گواهینامه که داری؟

 

سیاه و سفید

naser بازدید : 1183 یکشنبه 03 اردیبهشت 1391 : 11:33 ق.ظ نظرات (0)


چه باروني مياد. چترمو آوردم بالای سرت...نميخوام خيس بشي

...درسته كه به رفاقتمون پشت پا زدي اما دختر عمو يم كه هستي ..!

هنوز يادمه كه ميگفتی مثله گربه ها از آب بدت مياد....

آره من هم چترمو گرفتم روي سنگ روي اين سنگ سفيد كه درشت وسياه اسمتو روش نوشتن ...

و تو چقدر رنگ سياه رو دوست داشتي....اه از اين چتر هم كه آب رد ميشه ...ولش كن !

تو كه يكسال اين سوراخ تنگ و تاريك رو تحمل كردي ، خيسي بارون رو هم تحمل كن !

..آخرين بار كه ديدمت وقتي بود كه داشتن ميذاشتنت توي خاك .. نه ...تو هم خوشگل بودی!

 

سایت تفریحی آسیافان

دختر کوچولووبازشدن در...

naser بازدید : 1630 دوشنبه 07 فروردین 1391 : 14:35 ب.ظ نظرات (3)

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت در را شکستي ! بيا تو...

در باز شد و دختر کوچولوي نه ساله اي که خيلي پريشان بود ، به طرف دکتر دويد : آقاي دکتر ! مادرم...
و در حالي که نفس نفس ميزد ادامه داد : التماس ميکنم با من بياييد ! مادرم خيلي مريض است...
دکتر گفت : بايد مادرت را اينجا بياوري ، من براي ويزيت به خانه کسي نميروم ...

 

 

بقیه در مشاهده ادامه مطلب...

خدایا لطفاً ادامه بده! ...

naser بازدید : 2001 چهارشنبه 17 اسفند 1390 : 17:25 ب.ظ نظرات (0)

آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزکاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد.
 روزی، دوستی به دیدنش آمد پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت: «واقعاً عجیب است! درست بعد از این که تصمیم گرفته ای مرد خداترسی شوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمان را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!»

آهنگر پاسخ داد:

حکایت عمه خانوم

naser بازدید : 1686 چهارشنبه 10 اسفند 1390 : 13:25 ب.ظ نظرات (0)

با باز شدن در ساختمان شرکت، نوشین که گوشه سالن پشت میز نشسته بود و مشغول تایپ نامه‌ای بود، از گوشه چشم نگاه مختصری به سمت در انداخت و دوباره به کار خود ادامه داد. اما ناگهان مثل جن گرفته‌ها از جا پرید و به سمت زن میانسالی که در آستانه در ایستاده بود

با آشفتگی گفت: عمه‌جان! شما اینجا چه کار می‌کنین؟

ماهی

naser بازدید : 1682 چهارشنبه 10 اسفند 1390 : 13:23 ب.ظ نظرات (0)

دخترم: مامان، تو زنی یا مردی؟

من: زنم دیگه، پس چی ام؟

دخترم: بابا، چی؟ اونم زنه؟

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 170
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 409
  • آی پی دیروز : 240
  • بازدید امروز : 4,612
  • باردید دیروز : 343
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4,612
  • بازدید ماه : 10,568
  • بازدید سال : 309,125
  • بازدید کلی : 7,388,818